تاریخ

۱- چند روز است عجیب توی نخ این پسربچه آتشپاره‌ام. همین پسربچه جلویی که دسته کلید دستش دارد و برخلاف همه برادران و پسران فامیل که دوربین را نگاه می‌کنند، او فقط به افق خیره شده است. انگاری که طالع او در افق نوشته شده است؛ در حد طالع یک شهریار. نمی‌دانم عکاس عکس کیست و آیا او می‌دانست که این طفل شیرین با همین کلیدها بزرگ‌ترین قفل‌های روی زمین را باز خواهد کرد یا نه. اما می‌دانم که این یکی از زیباترین و تاریخی‌ترین تصاویر دهه چهل است.

غیر از این پسرک کلیددار، من البته عاشق آن پسربچه‌ی دست راستی عقبی‌ام که دارد انگار بادکنک (مثانه گاو) باد می‌کند و در خوشباشی غریبی فرو رفته و چنان در دنیای خودش غرقه است که هیچ حسی به لنز دوربین ندارد. قندره‌های کهنه و خاک‌گرفته و بلوزهای یقه‌گردشان را نگاه کنید که ماست بر سینه‌شان ریخته است. شلوارهای چیتشان را نگاه کنید! پیژامه‌های ماماندوزی که چارخانه‌های ریز سنگین و رنگین‌اش را برای پسرکان زمانه انتخاب می‌کردند و چیت‌هایی با گل‌های ریز شاد را برای دخترکان. ما همه، کودکی‌مان با این شلوارچیت‌ها ویران شده است؛ راحت، گَل و گشاد- در ورژن ایرانی. مخصوصا برای خانواده‌های پُرخیل صرف می‌کرد. مثل همین خانوار که متعلق به مش‌ابوالفضل مرحوم است. در خانه‌ی قدیمی محله‌ی خیرال. که در انتهایش دوتا تنور گِلی بود و هر سال فقط یک‌بار روشن می‌شد تا نان لواش و فطیری درست کنند. لواش‌ها خشک می‌شد برای سالی دیگر و فطیرها با کَره‌ی تازه‌ی گوسفندان مغان، هلفتی به خندق بلا می‌رفت. سلام بر خندق بلا. سلام بر عکاسی خورشید. سلام بر جنب فرمانداری. سلام بر «آرتاویل». سلام بر دودمان شیخ‌صفی. سلام بر من.

۲ – سلام بر عزیزترین چاپار دنیا؛ خان‌دایی. سلام بر اسب‌های کَهَرش. سلام بر او که عمری «پیک و پستچی و قاصد» خوشنام منطقه بود و برای رساندن امانتی‌های مردم، از دشت‌ها و کوه‌ها می‌گذشت. از کاروانسرای سنگی صائین تا کاروانسرای شاه‌عباسی شورگل می‌تاخت و از کاروانسرای نقدی کندی تا چشمه‌ی خونین(قانلی بولاغ)… قاصدی که در خورجینش امانتی پدران را برای پسران و نامه‌های عشاق را برای «آداخلی»ها و مکتوب سربسته آناها را برای پسران سربازشان می‌برد و دعای از ته دل ایلیاتی‌ها یک عمر پشت و پناه خان‌دایی می‌شد. سلام بر اجاق‌های نعل اسبی و گورهای مفرغی و شیرهای سنگی. سلام بر «قندیل‌خانه»ی بقعه جبرئیل و سلام بر «پیرمادر». سلام بر همین پسرک کلیددار جلویی که حالا عکسش در تمامی ‌خانه‌ها و مغازه‌های اردبیلیان، کنار دیوان حافظ و شهریار و طرح سیاه‌قلم «قاچاق نبی» خوش نشسته است. سلام بر حافظ. سلام بر المپیک داخلی پسردایی‌ها و پسرعمه‌ها در همین حیاط محله خیرال (شنا، کشتی، وزنه‌برداری) سلام بر معلم ورزشش کریم اسدی بقال که با آن بدن پیچ در پیچ و فنون بدلکاری‌اش حریف را حیران می‌کرد روی تشک‌های کاهی. سلام بر «مَخی» (مسعود بایرامی) ستاره نسل قبل از علی دایی که روی دستش «آقا» نیامد. سلام بر من.

۳- سلام بر این حیاط بی‌موزاییک، سلام بر گل سرخ، بر زردآلو، بر آجرنماها و کاهگل‌ها. سلام بر خانه‌ی قدیمی‌ مش‌ابوالفضل. سلام بر پدربزرگ همین جغله‌بچه‌های توی عکس که چاپار باوفای مردم «آرتابیل» بود و وقتی می‌خواستند برایش سجل‌احوال صادر کنند، مامور ثبت احوال گفته بود «فامیلین نه اولسون کیشی؟» بعد خودش در مقابل نام‌خانوادگی او که در تمام منطقه به «دایی» مردم معروف بود نوشته بود «دایی». مفهوم غنی واژه «دایی» در ادبیات شفاهی مردم آذربایجان که برادرِ عزیزترین کس آدم هست، لقب هرکس نمی‌شود. باید خیلی عزیز باشی که صدا کنندت دایی. سلام بر مش‌دایی. سلام بر اسب کهرش. سلام بر دبدبه و کبکبه‌ی عمه‌خانوم. که مش‌ابوالفضل اسم پسرانش را «عبدالله، محمد، علی، حسن و حسین» می‌گذاشت و عمه‌خانوم با یک بغل اسم به خانه برادر می‌آمد که یک اسم ایرانی هم کنار اسم مذهبی تک‌تک‌شان باشد؛ «حافظ، کیکاووس، شهریار، شهزاد، بهزاد». سلام بر شهریاران که حافظِ قارداش‌ها و برادران‌اند. سلام بر من.

۴- سلام بر طالع چهل‌سال بعد از این عکس، که دیگر نه خان‌دایی‌ زنده است و نه مش ابوالفضل که تشکیلات و شهرت و امپراطوری این شهریار را ببیند. نمی‌دانم حتی عمه‌خانوم زنده است یا نه! الان وقتش بود که هرسه می‌بودند و می‌دیدند که همین پسره‌ی کلیددار این عکس -با این شلوار چیت ماماندوز و نگاه به افق- آن‌قدر انرژی دعای آنها را در پی داشت که حالا ۵تا ۵تا خانه دارد (لاس‌وگاس، برلین، تهران، شمال، سرعین) و حالا ۵تا ۵تا گواهینامه‌ی شوفری (کشورهای مختلف) دارد و حالا ۵تا ۵تا زبان بلد است و حالا ۵تا ۵تا مغازه و مجتمع و اتول دارد. و اینها همه به خاطر آن ۵تا ۵تا گلش است و ۵تا ۵تا بخیه خوردن اعضا و جوارحش… البته پدر هم آن اوایل ۵تا ۵تا ماشین داشت (گالانت، بنز دنده‌ای، پیکان، آریا، جیپ) اما وقتی کار روزگارش پیچ خورد، او دیگر هیچ‌کدام از ماشین‌هایش را نداشت. همه آرزوی همین پسر کلیددار توی عکس، همین بود که برایش پدر بنز بخرد که بالاخره با اولین قراردادش در قطر برایش خرید. (مدل۹۲) سلام بر او. سلام بر بنز. سلام بر هر پدری که پسر خوب دارد. سلام بر من که برای پدرم الاغ هم نخریدم.

۵- دوباره به عکس خیره شده‌ام. چه می‌دانستم که هر سه برادر حاضر در عکس عین حضرت آدم متولد ۱/۱ هستند (شناسنامه). چه می‌دانستم که این پسر کلیددار، معروف‌ترین ایرانی معاصر می‌شود در جهان. چه می‌دانستم که در کنار بیزینس، گیتار زدن را یاد می‌گیرد. چه می‌دانستم که عاشق بستنی می‌شود. چه می‌دانستم که افتخار می‌کند به دستفروشی‌اش در روزگار شباب یا الاغ‌سواری‌اش در بازگشت از آبگرم که چقدر هم لذت می‌داد الحق. چه می‌دانستم که پورشه کاین‌اش را یک‌شب به گلر پرسپولیس می‌بازد! (بعد از باختنش در کل‌کل ضربات پنالتی، سوئیچ ماشین را کف دست طرف می‌گذارد که برود همین یک‌شب را خوش باشد) چه می‌دانستم قبل از اینکه آقای موهندس شود و مش‌ابوالفضل را به آرزویش برساند، یک‌بار هم در گزینش دانشگاهی مردود می‌شود. (به جرم ساندویچ خوردن در هنگام اذان و کاپشن چرم پوشیدن!) یا چه می‌دانستم که چهارشنبه‌ها سوار اتوبوس لکنته می‌شود و خودش را می‌رساند اردبیل که پنجشنبه را با تیم منتخب شهرش تمرین کند و جمعه را در جام فلق، توپ بزند و شنبه صبح خودش را برساند به دانشگاه. چه می‌دانستم که ۹ساعت در اتاق عمل می‌ماند و آخ نمی‌گوید.

چه می‌دانستم که عاشق پدر می‌شود و هیچ‌وقت خاطره روزهایی که مش‌ابوالفضل، قمه زیر بالش می‌گذاشت که اگر دزد آمد حسابش را برسد از یادش نمی‌رود. سلام بر پدر. سلام بر پسرِ «آرتابیل». سلام بر سبلان و کوراوغلو. حتی سلام بر سوری (دختر جهنم) و خودم. سلام بر سلام‌فروش.

 ابراهیم افشار